Tuesday, May 29, 2018

طبیعی

بعضی از روزها بیشتر سر کار می مانم. دیشب حدود های ساعت هشت شب بود که راهی خانه شدم. دو طبقه رفتم زیر زمین که سوار مترو بشوم. اگر سوار واگن آخر بشوم در ایستگاهی که پیاده می شوم، کمترین فاصله را تا خروجی خواهم داشت. به سمت انتهای سکو می رفتم، بی دلیل سر چرخاندم و پشت سرم را نگاه کردم. از انتهای دیگر سکو مردی درشت و چاق با لباسی سبز رنگ و دامنی پف دار به سمت من می آمد. خیره نشدم. سریع سر برگرداندم. کنجکاوی دوباره سرم را چرخاند که ببینم آیا چیزی که دیدم واقعیت داشته. به جای او دختری را دیدم با لباسی سفید به سبک قرن هجدهم و دامنی قرمز و یک سبد. چیزی نزدیک به تصورم از شنل قرمزی. نیمی از صورتش را با رنگ سیاه رنگ کرده بود. دوباره فورا ً رو برگرداندم. فکر کردم لابد مهمانی بالماسکه ای چیزی این نزدیکی برپاست و اینها در حال ملحق شدن به آن هستند.  لبه سکو منتظر آمدن قطار ایستاده بودم و تظاهر می کردم که تمایلی ندارم دوباره نگاه کنم. زیر چشمی می دیدم که نزدیک شد و از پشت سر من رد شد. فکر کردم اگر همین الان پشت سرم جیغ بکشد من می پرم جلوی قطار. شاید یک پخ مختصر هم همین نتیجه را می داد. قطار سمت مقابل رسید و سکو پر از آدم شد. مردی بلند بلند فریاد می زد «آیا شما هم صدای آنها را می شنوید؟ آیا شما هم آنها را می بینید؟ یا شما هم مثل اکثر مردم طبیعی هستید؟»ه

No comments:

Post a Comment