Saturday, August 29, 2015

جیمی خرگوشه

نزدیک‌های ظهر یک روز گرم تابستانی، جویی خسته و بی‌حوصله در کوچه پس کوچه «ماتِرا» پرسه می‌زد. ماترا در دل کوه لم داده و کوچه‌هایش پارچه‌ی دامنی مجلسی و بسیار کهنه است که داخل هم چین می‌خورند و تا پای کوه می‌آیند. آفتاب تند جنوب ایتالیا سایه‌ها را تیره‌تر و تاریک‌تر می‌کرد. جویی مسریش را کج نمی‌کرد که در سایه بما‌ند، لخ‌لخ کنان عرق می ریخت و روی سنگ‌فرش‌ها خودش را جلو می‌کشید. وقتی به موشه رسید، ایساد و بدون اینکه به چیزخاصی فکر‌کند به موشه یعقوب، پسربچه‌ی چهار پنج‌ساله‌ای که بر روی پله‌های خانه‌ای محقر و سنگی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بود خیره ماند. صدای گنگ سایر بچه‌ها که احتمالاً حاضر نبودند با موشه بازی کنند از کمی دورتر می‌آمد. مردم ماترا عادت به یهودی‌ستیزی نداشتند و دلیل ترد شدن خانواده‌ی موشه هم این نبود. خانواده‌ی او در مبارزات آزادی‌خواهانه علیه خان‌های «ترامونتانو» مردم را همراهی نکرده بودند و از آن سال‌ها کسی چشم دیدن آنها را در شهر نداشت.

موشه سنگینی نگاه جویی را احساس کرد و سرش را بالا آورد و به محض دیدن او به درون خانه دوید. حرکت تند موشه، جویی را به خودش آورد. فریاد زد «وایسا... وایسا، کارت دارم» هرچند خودش هم نمی‌دانست که چه کاری دارد. جویی دستش را بالا برد و در حالی که کلاهش را از سر بر می‌داشت کمی آهسته‌تر با صدایی که شاید موشه نشنید گفت «من هرگز به کسی آزاری نرسوندم». چشم‌هایش در تاریکی درب خانه‌ای که موشه به داخل آن پریده بود دنبال حرکتی می‌گشت اما هیچ نمی‌دید. احتمالاً آفتابی که مستقیم توی کله‌اش می‌تابید خونش را به جوش آورد و یا شاید به جوش آمدن خونش کمک کرد که فریاد کشید «یالا دیگه لعنتی، از اون سوراخ بیا بیرون!»

موشه می‌دانست که جویی نمی‌تواند او را ببیند. از پشت چهارچوب در سرش را یواش یواش بیرون آورد و جویی را برانداز کرد. اولین چیزی که به چشمش آمد گوش‌های بزرگ و بد‌قواره‌ی جویی بود. جویی زیر آفتاب له‌له می‌زد. دهانش باز بود و با هر نفس، سینه‌اش به آهستگی بالا و پایین می‌رفت. به هر دلیلی، دیدن جویی موشه را به یاد صحنه‌ای انداخت که مردم شهر پدرش را به زور با خود بردند. آن روز حداقل چهار مرد آمده بودند در همان نقطه‌ای که جویی ایستاده بود، ایستادند و فریاد کشان پدرش را با اسم و فامیل صدا زدند. پدرش آن شب به خانه بر‌گشت اما خسته و سیلی خورده. شهر می‌خواست بداند که آیا او همدست «ترامونتانوها» هست یا نه. یک ماه بعد پدرش هرگز به خانه بر‌نگشت. مادرش بر‌خلاف باور همسایه‌ها هرگز قبول نکرد که همسرش برای راحت شدن از آزار و اذیت مردم آنها را ترک کرده است. از وقتی او رفته بود مردم کمتر سربه‌سر خانواده‌اش می‌گذاشتند.

پسرک دوباره از جایش پرید تا این بار به جای امن‌تری یعنی آغوش مادرش پناه ببرد. با چند قدم بلند خودش را به حیاط پشتی رساند و در حالی که جیغ می‌زد «ماما... ماما...» خودش را پرت کرد و از پشت پای مادرش را که رخت پهن می‌کرد، بقل کرد. مادر سرش را چرخاند و پسرش را دید که با انگشتان کوچکش دامنش را چسبیده بود. مادر موشه عاقل بود. از نگاه پسرک فهمید که بیشتر برای پیدا کردن جواب به سراغش آمده است تا به او پناه آورده باشد. خیلی‌ها عقیده داشتند که پدر موشه نمی‌توانست زنی باهوش‌تر و کامل‌تر از او پیدا کند. با قدم‌های کوتاه و آهسته به داخل خانه برگشت تا موشه که به او چسبیده بود از او جدا نشود. از پنجره نگاهی به جویی کرد که روی پله‌ی روبه‌روی خانه زیر سایه نشسته بود. در حالی که سر موشه را نوازش می‌کرد گفت «نترس جونم اون مرد خوب و مهربونیه. مردم همون قدر که ما رو اذیت کردن سربه‌سر اون هم گذاشتن. به گوش‌هاش نگاه کن، به خاطر این گوش‌ها بهش می‌گن جویی خرگوشه. خیلی مودب جلو برو، سلام کن و برای نهار دعوتش کن»


موشه به خاطر سن کم به یاد نمی‌آورد.
مادر موشه هم آن چهار مرد را ندیده بود و هرگز درباره‌ی آنها با همسرش صحبت نکرده بود.
جیمی خرگوشه هم یا فراموش کرده بود و یا ترجیح می‌داد که اینطور فکر کند که او یکی از آن چهار نفر نبوده است.

No comments:

Post a Comment