دیروز در شرکت مانور آتشسوزی داشتیم. این یعنی
آژیرها شروع میکنند به جیغ و داد کردن و
شما باید خیلی خونسرد به سمت دربهای خروجی قدم بزنید تا نه
زیر دست و پا له شوید و نه در آتش جزغاله. در مسیر خروج به آرش رسیدم. «بلند شو
بیا بیرون جزغاله میشی ها» «مانوره!» «باشه. باید جدی بگیری. اصلا اون به درک.
اخراجت میکنن» «من چهارشنبه آخرین روز کاریمه. استفعامو هفته پیش نوشتم» «الان
باید بگی؟ وسط این بلای طبیعی؟» رهایش کردم تا شعلههای فرضی او را ببلعند. موقع خروج نگهبان گیر داد که از در پشتی خارج بشوید.
گفتم «الان یعنی من برگردم در کام شعلهها؟
بزنم به دل آتش؟» گفت «مانوره!» بهت زده نگاهش کردم. با لحنی طلبکارانه گفت «بدو. از
در پشتی. الان از مانور جا میمونی» دیدم اگر بخواهم
بیشتر بحث کنم ممکن است دود گرفته شوم. در چنین مواقعی باید چهار دست و پا حرکت
کنید چون گازهای سمی در فضای بالای اتاق جمع میشوند و اگر ایستاده باشید دود تنفس خواهید کرد و مرگ مغزی میشوید. ولی حتی من هم در این مورد مثل آدم قدم زدم و به تجمع
کارمندان در پارکینگ پشتی ملحق شدم.
یک بار هم دبیرستان که بودم چنین برنامهای داشتیم. البته برای زلزله. توی حیاط مدرسه صف کشیده بودیم و مدیر برای ما از
اهمیت این مانور میگفت. مثل تمام مدیرها عاشق
سخنرانی بود. همسایههای روبروی مدرسه چند بار
تذکر داده بودند که این چه کاری است سر خروس خوان پشت میکروفن دور برمیداری. اما این حرفها به خرج آقای مدیر نمیرفت. یک روز هم
در مورد همین موضوع صحبت کرد که «به من میگویند برای اینها حرف نزن اما من وظیفه
دارم که برای این جوانان روشنگری کنم والا اینها به فساد کشیده میشوند، میروند
دنبال فحشا» من فکر میکنم مشکل همسایهها تنها صدای بلند نبود. احتمالاً بچهی کم
سن و سالی داشتند که چیزهای که نباید را از آقای مدیر یاد میگرفت. ما که خودمان
اسم تمام گروه های موسیقی متال و نحوه ی مصرف انواع مواد مخدر را از همین اشارات و
نصیحت های پدرانهی ایشان یاد گرفته بودیم. متاسفانه در مورد خطرات فیلم های منحط
اخلاقی دچار خودسانسوری بود. حالا در روز ملی زلزله به این مانور گیر داده بود. «بچهها
دقت داشته باشید، زنگ را که زدیم پا نشید راه بافتید بیاید توی حیاط. باید برید
زیر میزها پناه بگیرید. این مسئله خیلی مهمه. ما اینجا دانش آموزی داریم که خواهر
و پدرش رو در زلزله کرمان از دست داده» من از قبل مسعود را میشناختم ولی از این
قضیه خبری نداشتم. مشخص بود که مادرش زیادی تحویلش میگیرد. بعد از آن روز این
موضوع را برای خودم ربط میدادم به نداشتن پدر. هر زنگ تفریح یک ساندویچ یا لقمه
ای چیزی همراه داشت که البته ما ازش میگرفتیم. همه اش را نه، بلکه بیشتر اش را.
فضای دبیرستان پسرانه مثل محیط زندان است. باید گرگ باشی و تیم خودت را داشته
باشی. البته ابزار عمده ی ما مرام و معرفت بود. هر کدام از بچه ها زیر فشار دوستان
مجبور بود خوراکی هایش را با بقیه تقسیم کند. هرکسی هم روش خاص خودش را برای
مقاومت داشت. یک بار وقتی به یکی از بچه ها هجوم آوردیم تا به او اصرار کنیم، بستی
چوبی را درسته توی دهانش کرد و فقط چوبش را بیرون کشید. وقتی ناامید شدیم و رفتیم
دنبال کار خودمان، چوب را توی دهانش فرو کرد و با یک بستی کامل در آورد.
مدیر ادامه داد «من دلم میخواهد از این دانش آموز عزیز خواهش کنم چند کلمه ای
برای ما صحبت کنه. من اسم ایشون رو نمیارم چون به هر حال شاید دلش نخواد ولی اگر
دوست داره بیاد بالا» مسعود ساکت بود. «ما به هر حال به نظر ایشون احترام میگذاریم»
اما مدیر راضی نمیشد. کم کم صورتش چرخید رو به صف ما. مسعود سرش را به نشانه
ی مخالفت تکان میداد. «خوب ما اصرار نمیکنیم. ولی اگر دوست داره بیاد بالا»
مسعود شروع کرد با اشاره دست هم میگفت نه. مدیر مستقیم به مسعود نگاه کرد و گفت
«پسرم دوست داری صحبت کنی؟» مسعود بال بال میزد که نه، نمیخوام. «دانش آموز
مارافی؟ مسعود مارافی؟ هستش؟ دانش آموز مسعود مارافی اصل کلاس دوم ب، باباجان میخوای
چیزی بگی؟» مسعود از صف بیرون آمد. در حالی که بیشتر از چند صد نفر مسیرش را با
نگاه دنبال میکردند به سمت جایگاه حرکت کرد. از پله ها بالا رفت و پشت تریبون
قرار گرفت. خودش را جلو کشید و دهانش را به میکروفن چسباند: «من نمیخوام صحبت
کنم» و برگشت. مدیر: «خب. ایشون دوست نداره حرف بزنه و ما هم همونطور که گفتم به
نظر ایشون احترام میذاریم»
No comments:
Post a Comment