دلم یک بطالت هرز و خشن می خواهد، بیگاریطور. با پتک
بیافتم به جان سنگها یا با ارّه به جان کندههای گندهی درخت. اما وقتی خودم را
مورد مطالعات نهچندان عمیق روانکاوانه قرار میدهم میبینم که در این بیگاریطور
هم در حال قهرمان سازی از خویشتنم. یک هیکل عصبانی که خرد میکند و ارّه میکند و
هیچ چیز جلودار تخلیهی استیصالش نیست. بعد مجبورم بفهمم که در واقعیت سنگها زیر
پتک ارادهی من آنطور هم که تصویر میکنم خرد نمیشوند. کله شق میایستند و بِربِر
نگاهم میکنند. یعنی اگر همین الان، اگر شرایطش باشد که نیست، من بروم بیرون کلبهای
که نیست و محکم هیزم بشکنم، بعد از پنج دقیقه مشغول دادزدن برسر هیزم هستم که خاک
بر سر سفت خرت کنند.
حرفم این است که ما معمولاً در واقعیت از حرص خالی نمیشویم. شما به خودت نگیر، منظورم من و امثال من است. عرض میکردم، ما این بیرون از توهم انقدر ونگ میزنیم و پا میکوبیم تا بفهمیم هیچ کسی نیست که برایمان تره خرد کند. اگر هم بود تره نداریم و اصلاً تره چی هست که توی ذلیل مرده از سر صبح گیردادی که یکی برای من تره خرد کند! زهرمار! آه که اگر در جواب این شیونها از مادر طبیعت فحش هم میخوردم راضی بدوم. البته انصافاً فحش را به اندازه و بیجا داده است. من هم بیشترش را خوردهام. پس به این نتیجه میرسیم که من راضی هستم.
سوء تفاهم نشود، من زندگی را دوست دارم، شاید به اندازهی تمام پهنای زندگی زندگی می کنم. طولش معلوم نیست اما برای گرفتن سهم بیشتر از عرضش خودم را تا آستانهی جر خوردن و گاهی کمی بیشتر کش میدهم. دوستان شاهدند، پول، وقت و یا هرچیزی را میدهم که قطرهای زندگی بخرم. ولی آخر اینجور؟ لامصب این قیمت؟
زندگی مثل ویدئو گیم است. بازیای که سختیاش را درست در نیآوردهاند. در واقع بازیها شبیهسازی زندگی هستند با این تفاوت که گندی که در زندگی هست را اصلاح کردهاند. گاهی فکر میکنم من کدام دکمه را باید فشار میدادم که ندادم، یا کجا باید میپریدم و پشتک میزدم که نزدم یا کدامین قارچ جادویی یا قاچ جادویی را باید میخوردم و نخوردم که از این مرحله از زندگی رد نمیشوم. صرفاً جهت بار دراماتیکش دوست داشتم این موضوع منطقاً درست بود که بگویم: آهای گنده بک، ریدی با این لِوِل دیزاینت ولی در غیر دراماتیکش با همان فرمان اگر نباشی من ازت راضیترم.
حرفم این است که ما معمولاً در واقعیت از حرص خالی نمیشویم. شما به خودت نگیر، منظورم من و امثال من است. عرض میکردم، ما این بیرون از توهم انقدر ونگ میزنیم و پا میکوبیم تا بفهمیم هیچ کسی نیست که برایمان تره خرد کند. اگر هم بود تره نداریم و اصلاً تره چی هست که توی ذلیل مرده از سر صبح گیردادی که یکی برای من تره خرد کند! زهرمار! آه که اگر در جواب این شیونها از مادر طبیعت فحش هم میخوردم راضی بدوم. البته انصافاً فحش را به اندازه و بیجا داده است. من هم بیشترش را خوردهام. پس به این نتیجه میرسیم که من راضی هستم.
سوء تفاهم نشود، من زندگی را دوست دارم، شاید به اندازهی تمام پهنای زندگی زندگی می کنم. طولش معلوم نیست اما برای گرفتن سهم بیشتر از عرضش خودم را تا آستانهی جر خوردن و گاهی کمی بیشتر کش میدهم. دوستان شاهدند، پول، وقت و یا هرچیزی را میدهم که قطرهای زندگی بخرم. ولی آخر اینجور؟ لامصب این قیمت؟
زندگی مثل ویدئو گیم است. بازیای که سختیاش را درست در نیآوردهاند. در واقع بازیها شبیهسازی زندگی هستند با این تفاوت که گندی که در زندگی هست را اصلاح کردهاند. گاهی فکر میکنم من کدام دکمه را باید فشار میدادم که ندادم، یا کجا باید میپریدم و پشتک میزدم که نزدم یا کدامین قارچ جادویی یا قاچ جادویی را باید میخوردم و نخوردم که از این مرحله از زندگی رد نمیشوم. صرفاً جهت بار دراماتیکش دوست داشتم این موضوع منطقاً درست بود که بگویم: آهای گنده بک، ریدی با این لِوِل دیزاینت ولی در غیر دراماتیکش با همان فرمان اگر نباشی من ازت راضیترم.
No comments:
Post a Comment