Friday, May 15, 2015

کنترل

من هیچوقت اهل تلویزیون تماشا کردن نبودم. چند سال اصلا دستگاهش را نداشتم و وقتی هم داشتم به شبکه‌های تلویزیونی متصل نبود. کاربردش تماشای فیلم بود. من دوست دارم فیلم را به انتخاب خودم و در زمان دلخواهم تماشا کنم. در خانه‌ی پدری اما تلویزیون داشتیم و پدر مثل تمام پدرها کنترل تلویزیون را در اختیار داشت. من فکر می‌کنم در قرن بیستم مرد‌ها اینطوری ثابت می‌کردند که مرد خانه کیست. کسی که کنترل را به دست دارد. شاید مثل خانواده شیرها اگر یکی از پسرها بعد از درآوردن کمی یال و کوپال به سرش بزند که کنترل را به دست بگیرد با خشم پدر روبرو شده، از خانه به بیرون پرت می‌شود و پسر یا دامادی که خرج خانه را می‌دهد نیز همان نری است که کنترل خانه (کنترل تلویزیون اصلی خانه یا تمام کنترل‌های خانه) را در دسترسش نگه می‌دارد. نر جوان اگر از گله جدا شود باید برود در جایی از بیشه گله‌ی خودش را پیدا کند و کنترل خودش را به دست بگیرد. مقوله‌ی کنترل برای من مهم نبود و از این منظر من همواره در مقابل پدر کرنش می‌کردم.

مدتی بود که تلویزیون جدیدی خریده بودیم و قبلی را هم رد نکرده بودیم. یعنی برای اتاق خواب نگه داشتیم.یک شب دیروقت بود که به خانه برگشتم. پدر در اتاق به پشتی تکیه داده بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. سلام کردم و همینطور لباس عوض نکرده در گوشه‌ای نشستم. خسته بودم. توجه‌ام به برنامه تلویزیون جلب شد. راز بقا بود. پدر هم راز بقا دوست داشت. «شیر نر بی‌ادبی توله‌هایش را در هنگام خوردن غذا بر‌نمی‌تابد. اگر یکی از توله‌ها جسارتی کند ممکن است حتی توسط پدر کشته شود» حالا من منتظر بودم که ببینم دقیقاً منظور از بی‌ادبی چیست که تِپ کانال عوض شد. سر چرخاندم دیدم پدر تلویزیون را با کنترل هدف قرار داده. دستش همین طور افقی تکه داده روی زانو‌اش مانده بود. چشم‌ها را کمی جمع کرده بود و توجه‌اش به صفحه‌ی تلویزیون بود که ببیند برنامه‌اش چیست، آیا به درد می‌خورد یا نه. تا سرم برگردد رو به تصویر دوباره تِپ عوض شد. «بیندگان جان...» تِپ «پاس رو به عقب. می شوووووو..» تپ. «تو از اولش هم به من دروغ گفتی / نه من همیشه دوستت داشتم / دیگه خسته شدم از این نقش بازی کردنت» زیر چشمی پدر را نگاه کردم. گویا خوشش آمده بود. فیلم سینمایی بود. چیز بدی به نظر نمی‌رسید. چند ثانیه‌ای صبر کردم که مطمئن بشوم که قرار بر عوض کردن کانال نیست. خیالم که راحت شد لم دادم و شروع کردم به نگاه کردن. پدر: «لباست رو عوض نمی‌کنی؟» «راحتم. چشم الان پا می‌شم عوض می‌کنم.» مشغول تماشا بودم که پدر کنترل را سمت تلویزیون گرفت. من سرم چرخید. کنترل را پایین آورد. به تماشا ادامه دادم. دوباره دستش را بلند کرد. زیرچشمی نگاه کردم. و باز منصرف شد. بین لذت تماشا و تعویض کانال مردد بود. هی تلویزیون را هدف می‌گرفت و هی پشیمان می‌شد. در همان حین فیلم را هم دنبال می‌کرد. نگاه مضطرب و عصبی من بین صفحه تلویزیون و دست مقتدر پدر می‌رفت و برمی‌گشت. دیگر به اینجایم رسید. جستی زدم و رفتم سمت پدر. هرچه نزدیکتر شدم حرکتم کندتر شد. با ملایمت هرچه تمامتر دستم را به سمت کنترل بردم. با تعجب و کمی اخم نگاهم می‌کرد. اینجا بود که ممکن بود بی‌ادبی کنم. کاش می‌دانستم این از آن کشنده هاست یا نه. گفتم «اگر اشکال نداشته باشه من اینو بذارم رو تاقچه شما راحت باشین.» «برای چی؟» «همینجوری» «نمی‌خوای لباس ِتو خونه بپوشی؟» انگار می‌خواستم شمشیر یک سامورایی یا هفت‌تیر یک هفتیر‌کش را از کنار کمرش بکشم و فقط چون می‌خواست مجبور نباشد که خلاصم کند چیزی گفته بود وگرنه می‌توانست شرحه شرحه‌ یا سوراخ سوراخم کند و مثلا در این مورد صدایم را خفه کند. فکر کردم اصلاً چه کاری است؟ من که این فیلم‌های آبدوخیاری را دوست ندارم و از اولش هم برنامه فیلم دیدن نداشتم و قربانی این جعبه‌ی جادو شده‌ام. من برای خودم فیلم فاخر می‌بینم. گفتم «چرا. رفتم.» و خودم را عقب کشیدم، بلند شدم و رفتم که از اتاق خارج شوم. پشت سرم پدر با صدای کمی بلند «تلویزیون رو خاموش کنم؟ نمی بینی؟»  

No comments:

Post a Comment