Sunday, February 8, 2015

پلنگ

شب بود و باران خفیفی هم زده بود. پلنگ برای خودش بی منظور قدم می زد. دور ور خانه پرسه می زد. همین شد که روباه را دید. این دو دوست های قدیمی بودند. از آن مدل دوستی ها که هیچوقت به هم نگفته بودند که من و تو با هم دوست هستیم و تنها با هم دوستی کرده بودند. روباه بدون اینکه سلام و علیکی بکند پرسید: «تو چته؟» پلنگ:(هیچی) «به نظرم خیلی لهی» (چند روزه غذا نخوردم) «چرا؟» (حوصله نداشتم. خوشی زده بود زیر دلم) پلنگ پنجه هایش را از جیب پالتوی بلندش در آورد و روی پله های جلوی خانه ای نشست. روباه ایستاده کمی نگاهش کرد و بعد کنارش نشست. چیزی نمی گفتند. خیابان شلوغ نبود. گه گاهی کسی رد می شد. از مسیر نگاهش پلنگ مشخص بود که قدم هایشان را می شمارد. دست کرد درون پالتو و پاکت سیگار را در آورد. چند ضربه زد به پشت پاکت تا یکی دوتایشان از پاکت سر در آوردند. (می کشی) «نه مرسی» (دودش که اذیتت نمی کنه) «بکش بره!» نخ سیگار را بین انگشتان پنجه اش گرفت و روشن کرد. به ندرت پک می زد. هوا کمی سرد  بود. بازدم هر دو بخار می کرد. بیشتر سیگار خود به خود سوخت. (هدف زندگی چیه؟) «زندگی که هدف نداره. تو از زندگی کردن هدف داری. یعنی شاید داشته باشی» (ببین نمی خوام چرت و پرت بگم. همه ی این آسمون ریسمون ها رو هم خودم کهنه کردم. ولی حرص می خورم از این همه خوشی که زده زیر دلم) «از شدت خوشی افسرده شدی؟» (نه درستش از شدت آسایش بود. خوش نیستم. آسوده ام. می دونی چند نفر دلشون می خواد همین جا باشن که من هستم؟ بتونن بشینن لب یه پله با رفیقشون گپ بزنن؟ همین یک لحظه در حال زندگی کردن، این میشه براشون هدف زندگی و براش می جنگن) «تو دچار یک ضعف فلسفی چرت شدی. جوابت رو هم خودت داری میدی. آره دیگه» همزمان که ته سیگار را روی پله ی بتونی خاموش می کرد دود پک سنگین آخری را با لب های غنچه کرده با یک نفس ادامه دار رو به آسمان فوت کرد ( آره دیگه چی؟) «آره دیگه یعنی من دیگه چیزی ندارم بهت بگم. پاشو برو یک هدف برای خودت دست و پا کن. داری می گه من از شدت آسودگی افسرده شدم؟ خوب یک مقدار خودت رو به دردسر بنداز. چه می دونم پاشو برو شکار. مثلاً شب برو. تنها برو» روباه بلند شد. «همه اش همینه. هرچه زودتر خودت رو جمع کنی بهتر. من دارم می رم خونه. دوست داشتی بیا ولو می شیم یه فیلم سگ هنری چیزی می بینیم» پلنگ نگاهی به روباه انداخت (من یکم بشینم اینجا میام) روباه خیلی بی تفاوت گفت «اوکی. منتظرم» و راه افتاد. پلنگ کمی به مردم خیره شد. هوا یک نمور سرد بود. به صدای چرخ ماشین ها و نور چراغ ها توجه می کرد. بعد به پشت روی پله دراز کشید، پنج هایش را روی سینه اش گره کرد و پاهایش را کمی جمع کرد و به آسمان کم ستاره خیره شد.

1 comment:

  1. بشینی لب یه پله و با رفیقت گپ بزنی

    ReplyDelete