Tuesday, April 8, 2014

نقش اول

بچه که بودم ( فکر می کنم مثل تمام بچه ها ) مدام خودم را جای قهرمان های کارتون ها می گذاشتم. مهم این نبود که قهرمان در قصه پیروز می شود یا شکست می خورد. قهرمان همیشه ستودنی است. حتی شاید من قهرمان های زخمی یا دل شکسته را بیشتر دوست می داشتم. 

چیزی که می خواهم تشریح کنم از رفتار یکی از دوستانم به ذهنم رسید. به خودم نگاه کردم و دیدم در مورد من هم جور در می آید و شروع کردم ملت را با سنگ محک جدید و خود ساخته ام تحلیل کردم. قصه این است. من فکر می کنم خیلی از ما دوست داریم به زندگیمان مانند یک داستان با راوی اول شخص نگاه کنیم. چاره ی دیگری هم نداریم. یکی از لذت های زندگی من این است که داستان خودم را مرور کنم و حظ ببرم. خودشیفتگی هم نعمتی است. من خواندن قصه ی دیگران را هم بسیار دوست می دارم اما قصه ی خودمان از سایر قصه ها جذاب تر است زیرا نویسنده ترین یا خالق ترین این قصه خودمان هستیم. 

حالا چیزی که توجه من را جلب کرد این بود که بعضی اوقات حاضریم یا حداقل وسوسه می شویم برای بالاتر بردن بار دراماتیک قصه دست با کارهایی بزنیم که از نگاه دیگران اصلاً با عقل جور در نمی آید. برای قهرمان بودن لازم نیست پیروز باشیم. قصه می تواند یک تراژدی خوب باشد. تراژدی افول یک قهرمان است. نیست؟ پس راهش زمین خوردن عمدی است. یعنی کیفی که ما از قهرمان بودن می بریم از درد چوبی که توی استین خودمان می کنیم بیشتر است. از بیرون بیمار هستیم اما از درون (مثل تمام بیمارها) کاملاً عاقلانه عمل کرده ایم. با این بخشش دعوا ندارم فقط چند باری که از استفاده از عقلم راضی بودم بر می گردد به اینکه حساب سود و زیان این قهرمان بازی های داستان درونی را در دراز مدت در آوردم و خودم را جمع کردم. ترجیح دارم فقط با خفن بودگی های زندگی ام قصه بسازم و حالش را ببرم. 

No comments:

Post a Comment