Saturday, March 22, 2014

خواستگاری

بابای خواستار(به شیرینی ها حمله ور می شود): بفرماییم دهنمون رو شیرین کنیم.

پدرخواسته: خوب دیگه، کم کم برید سر اصل مطلب. شما می خواستین ببینین آیا ما آقا خواستار شما رو به غلامی می پذیریم یا نه!

بابای خواستار (با دهان دولوپی پر): اختیار داریم، ایشون سرور شماست.

خواستار (رو به مادر خواسته): اگه گفتین من که آقا زاده هستم، شغلم چیه؟

مادر خواسته: شما لابد مهندس ساختمان هستی، خوشبختانه اوضاع کارتون هم خوبه.

خواستار: به به. چقدر خوب.

مامان خواستار: خونه چی؟ فکر می کنین خونه هم داره از خودش؟

پدر خواسته: بله آقا. تازگی یه آپارتمان نوساز گرفته خواستار جونتون.

خواسته: می خواین چایی ها رو از جلوتون جمع کنم ببرم؟ هم گلوتون خشک می شه. هم یه نظر عروس گلتون رو کمتر می بینین

مامان خواستار(اول به خواسته زل می زند بعد رو به آشپزخانه فریاد می زند): خواسته جون، دختر گل ِ مامانت، این چایی ها رو بردار ببر.

خواسته بلند می شود و سینی را می گرداند. مهمان ها هم یکی یکی استکان پر چایشان را توی سینی می گذارند. خواستار هم وقتی چای را توی سینی می گذارد نگاهش را که تا به حال روی خواسته زل کرده بود برای یک لحظه بر می گرداند و اخم می کنم.

بابای خواستار: راستیتش احتمالاً دختر شما می خواد درس بخونه. پسر ما هم بچه ی بدی نیست ولی شما فرصت لازم دارید که قبل از اینکه فکراتون رو بکنید به ما جواب بدین.

مادر خواستار: هیچ عجله ای نیست. شما هم حتماً منتظر نمی مونین.

خواستگارها به تعداد فرد گل از توی گلدون برمی دارند وعقب عقب ازدر بیرون می روند

No comments:

Post a Comment