Saturday, October 20, 2012

بوی ماه مهر


آرش از راهرو دوان دوان رد شد تا برسد به کلاس درس. بیرون آمدن از رختخواب به جای خود، سوز باد پاییزی هم پدر آدم را در می آورد. کوله اش پشت کاپشن بالا و پایین می افتاد و به کاپشن پفی اش که می خورد صدا می کرد. صدای ناظم در راهرو پیچید که "آخه تو دیگه چرا!". چند قدم مانده به کلاس کمی صبر کرد نفسش تازه شود. صدای داد و هوار بچه ها خیالش را راحت کرد. معلم هنوز نیامده بود. در را باز کرد و رفت به سمت نیمکتش. هنوز ننشسته بود که معلم از پشت سر رسید. کلاس که یک جا خفه شد، او هم سریعتر نشست. اما حرکتش توی چشم معلم آمد. این هفته های اول خر تو خری است برای خودش. معلم ریاضی اعصاب نداشت. یکبار سال اول که بود، از پنجره ی توی حیاط دیده بود که همین معلم سال سومی ها را به صف کرده بود و روی دست هر کدام یک کمربند می زد. با این جور معلم ها نباید درافتاد. معلم هم خوابش می آمد. طوری چشم انداخت به بچه ها که انگار اینها کله ی صبح از رختخواب کشیدنش بیرون. داد زد "دفتر تمرین روی میز". همین طور که به سمت میز جلو می آمد، دست کرد تو جیب بغل و خودکار قرمزش را در آورد. این خودکار همیشه آنجا بود. انگار کت را با خودکار تویش از تن در می آورد. راستش، انگار کت را هم هیچوقت در نمی آورد. ولی اگر اینطور بود که چطور دوش می گرفت؟ فکر نمی کرد اهل دوش گرفتن باشد. کلاً با این معلم خیلی حال نمی کرد. داشت نزدیک می شد. همین طور تند تند خط می زد و می آمد جلو. فکر کن یک شب مسئله حل کنی تا طرف در کمتر از پنج ثانیه به تو بگوید قبول است یا نه. بعد هم چنان خط بکشد روی دفترت که برگه اش نسبتاً از وسط نصف شود. این کار خیلی حرصش را در می آورد. چون ریاضی را دوست داشت یک دفتر سیمی خوب خریده بود و تمرین ها را تمیز توی آن حل می کرد. دستش توی کیف می چرخید که بخورد به سیم دفترش و بکشدش بیرون. پیدا نمی شد لامذهب... کیف را از زیر میز کشید بالا. زیپش را تا ته باز کرد و خیره شد به داخلش. کتاب دفتر ها را عقب جلو می کرد ولی نبود! معلم صدا زد "تمرین!" "آقا جا گذاشتم."  "پا تخته!" جای چانه زدن نداشت. دفتر همه تا آخر کلاس که خط خورد، روی هم پنج نفر پای تخته بودند. "چرا حل نکردی؟" نفر اول صف که آخر از همه آمده بود بیرون: "آقا به خدا ما مادرمون مریض شد، بابامون مارو فرستاد دنبال دارو بعد ..." معلم: "خفه! دروغ نگو کره خر!" همین بساط بود تا رسید به آرش. معلم: "به نظر میاد ما با تو حالا حالا ها مشکل داریم." آرش متعجب شد. طوری نگاه کرد که یعنی "آخه چرا؟" "چرا حل نکردی؟" "حل کردم آقا، جا گذاشتم." "دروغ نگووو!" و یک تو گوشی سبک بهش زد. دستش را بالا نبرد و فقط از مچ چرخاند ولی باز هم دردناک بود. به اندازه ی سیلی درست حسابی هم تحقیر آمیز. آرش دوباره سرش را آورد بالا، تو چشمهای معلم نگاه کرد و گفت: "دروغ نمی گم!" که این یکی را درست و حسابی خرد! سرش که پائین بود، شروع کرد به اشک ریختن. معلم بی اعتنا رد شد و رفت پشت میزش لم داد. "برید بتمرگید دفعه ی آخرتون باشه!" بچه ها سراسیمه نشستند به جز آرش. برگشت رو به معلم اشک هایش را پاک کرد "آقا من متاسفم." "خیلی خوب! برو بشین!" "من متاسفم که دفترم را جا گذاشتم. متاسفم که احتمالا ً شما اینطور درس خواندید. یعنی برای مشق های ننوشته تون کتک خوردین." "زر زر نکن برو بتمرگ!" "مادرم می گه امثال شما هم درد کشیده اند ولی من متنفرم از این رفتاری که با من کردین. من متنفرم از خودم اگر با شاگردام همینطوری باشم." سومی را طوری خورد که دور خودش چرخید. برای چند ثانیه گیج می زد. دستش دراز شد و تخته پاک کن چوبی کنار تخته را برداشت، پایین گرفته بودش و توی دست لرزانش فشارش می داد. فریاد زد "من بدم میاد که تو بهترین شاگردت رو می زنی!" عقب عقب می رفت که سیلی بعدی را نخورد. معلم ناراحت بود. دلش نمی خواست بدود دنبال آرش چون وجهه ی خراب شده اش خرابتر می شد. آرش چرخید رو به شاگردهای بهت زده که بعضی هایشان را دو سالی می شد، می شناخت. آنها هم مضطرب بودند. عربده زد که "پاشین!!!". نصف کلاس در جا بلند شدند. معلم جهشی کرد که بگیردش. آرش به عقب پرید و درب کلاس را حل داد و باز کرد. معلم چنگ انداخت پس گردن آرش و او را گرفت و با دست دیگری شروع کرد به سیلی زدن به سر و صورتش. بی مروت محکم و مدام می زد تا اینکه آرش تخته پاک کن را در مشتش فشار داد و کوبید زیر فک معلم ریاضی. دلش می خواست بعدی را هم بکوبد ولی همین یکی کافی بود برای اینکه معلم رهایش کند و صورتش را بچسبد. سر و صورت آرش سرخ شده بود. همینطور که به معلم نگاه می کرد، عقب عقب از کلاس بیرون رفت. دوباره فریاد زد "حق نداری من رو کتک بزنی!" مدیر مدرسه داشت به سرعت به سمت کلاس قدم می زد "وکیلی چه خبره اونجا!" یکی از معلم ها سرش را از کلاس بغلی آورده بود بیرون و تماشا می کرد. برای یک لحظه این فکر در ذهن آرش پیچید که اگر بایستد چندتایی هم از مدیر می خورد. چرخید رو به مدیر، مصمم به چشمان مدیر خیره شد و این بار با صدایی که نمی لرزید فریاد زد "ایشون حق نداره من رو کتک بزنه! ایشون 
"حق نداره به هیچ کدوم از ما دست بزنه!ء"

پویا بیسادی

No comments:

Post a Comment