Friday, September 6, 2013

نمی شه رو بازی کرد

بعضی نویسنده ها چیزی را حساب نکرده، الکی برای خودشان یک حرف هایی می زنند. حرف هایی که قشنگ هستند اما بی معنی.
"اگر می دانستم این آخرین باری است که تو را می بینم به تو می گفتم دوستت داردم" غیب گفتی؟ البته که می گفتم. همیشه نگرانی از این بود که سپر بندازم و این را بگویم و تو من بی دفاع را زخمی کنی. مثل تمام کسانی که قبلاً قلبم را نشانه گرفتند. همه ی مردم از زخم خوردن می ترستند. قلب شکسته درد دارد. برای همین است که مدت ها بعد از دوست داشتن آن را به زبان می آورند. همه ی آنها مثل من و تو حساب و کتاب می کنند. برای همین هم شاید امثال ما نویسنده نشدیم. خلاقیت بماند به کنار.

-          سلام.
-          سلام.
-          من دوستت دارم.
-          چه جالب. من اصلاً دستت ندارم.
-          می فهمم. کاری هست که از دست من بر بیاد تا دوستم داشته باشی؟
-          فکر نمی کنم. من چیزی به ذهنم نمی رسه.
-          به ذهنت نمی رسه چون دوستم ندارم. ولی من پر از ایده های نو هستم. دوست داری بشنوی.
-          نه!
-          چرا؟
-          چون دوستت ندارم.
-          آها... باشه. بای بای
-          بای
اگر می شد رو بازی کرد اینطوری بود. شاید هم با پایان خوشتر.

No comments:

Post a Comment