Tuesday, June 28, 2011

باور

نزديك غروب شده، آسمان ابري و گرگ و ميش است. پروتو‌هاي مورب و بي‌جان كه از لاي شاخه های برهنه ی درختان رد می شود، فضاي دشت را سايه روشن كرده‌اند. تنها صداي كه به وضوح به گوش مي‌رسد، صداي پاي اسب سواري است كه روي چمن‌هاي يورتمه مي‌رود. سگي در كنار اسب در حال دويدن است. اسب سريع نمي‌رود ولي سگ مجبور است گاهي تيزتر بدود. سوار مرد جواني است. هيكل درشتي ندارد اما ورزيده به نظر مي‌رسد. افسار را دو دستي نگه داشته و سرش را پائين انداخته. روي زين دختري دست بسته را روي شكم خوابانده است. لطافت دستانش که از کنار اسب آویزان است برای تجسم صورت زیبایش کافی است. دختر، تكان نمي‌خورد. اسب كه بالا و پائين مي‌رود، موهاي بلند و خرمايي رنگش با يال است درهم مي‌آميزند. از ميان ابرها ساعقه‌اي قله‌ي كوه كوچكي در افق را روشن مي‌كند. به جز خطي در افق، آسمان كاملاً تيره شده. صداي رعد مرد را به خود مي‌آورد. به آسمان نگاه مي‌اندازد. قطرات باران نم نمك شروع به باريدن مي‌كنند. جلوتر كه بروند باران از اين شديدتر خواهد شد.
* * *
شب است. مدتي است كه هر دو زير سخره‌اي در كنار آتش نشسته‌اند. از سگ خبري نيست اما اسب در كناري استراحت مي‌كند. دختر نزديك آتش نشسته و به آن خيره شده. سرخي نور آتش كبودي چشمش را نمايان مي‌كند. تكان نمي‌خورد، از آتش هم چشم بر نمي‌دارد. جوان اما گاهي چوب بلند و نازكي را مي‌تراشد، گاه با آن هيزم‌ها را جابه‌جا مي‌كند و گاهي هم رفتار دختر را زير نظر مي‌گيرد. به دخترك كه نگاه مي‌كند به ياد اين مي‌افتد كه چقدر دوستش دارد. حتي از نگاه كردنش لذت مي‌برد و به او مي‌بالد. سه سال پيش او را از قبيله‌اش دزديد. با هم فرار کرده بودند. آرزو مي‌كند اي كاش اين بار هم مطيع او بود. شايد كارها آسانتر مي‌شد. كمي به همسرش نگاه مي‌كند و مي‌گويد «اين تصميم من نيست. مي‌دانم كه دوستم داري. اما اگر واقعاً اين طور است، چرا حرف‌هايم را باور نمي‌كني؟»
از آتش نگاه بر‌نمي‌دارد. حتي لب‌هايش را چندان از هم باز نمي‌كند: «به همان دليلي كه تو نداري. من باور دارم كه به من راست مي‌گويي. باور ندارم كه دوستم داري.» بي‌رمق حرف مي‌زند و بين جملاتش فاصله مي‌افتد. «چون اگر من به جاي تو بودم اين كار را نمي‌كردم. اگر من به جاي تو بودم، ...
سگ بر‌مي‌گردد. مثل موش آب كشيده شده. خرگوشي را كه شكار كرده است پيش پاي مرد مي‌اندازد و دم تكان مي‌دهد.
... شجاعت‌تر بودم.»
مرد دستي به سر سگ مي‌كشد و با چاقو شروع به تميز كردن شكار مي‌كند. آرام و شمرده حرف مي‌زند اما چاقو را با حرص در گوشت شكار فرو می کند.  «اگر حرف‌هايم را باور داري، پس چرا ايمان نمي‌آوري؟ فكر مي‌كني من از اين كار خوشحالم؟ اين آزمايشي است كه هر دو ما بايد در آن سربلند باشيم.»
زير چشمي مرد را نگاه مي‌كند. «تو باش. من نيستم.».
مرد با قدرت چوب تراشيده را در گوشت شكار فرو مي‌كند و آن را به سيخ مي‌كشد.
* * *
نزديك صبح است، آسمان كمي روشن شده، چیزی به طلوع خورشيد نمانده. دختر پشت به آتش نیمه خاموش دست‌هاي بسته اش را در خود جمع کرده و به پهلو خوابيده است. جوان به بالاي سر او مي‌آيد و به آرامي بازوي او را تكان مي‌دهد. «بيدار شو، وقت رفتن است. بايد ظهر آنجا باشيم.» دخترك با اكراه بلند مي‌شود. مرد اسب را قبل از اين براي رفتن زين كرده. دختر ساكت است. هنوز كاملاً بيدار نشده. مرد در حالی که با يك دست طناب دور دستان دختر را نگه داشته با كمك دست ديگرش به روي اسب مي‌پرد. دخترک را بالا می کشد و درست مثل ديروز از روي شكم به روي زين مي‌اندازد. ضربه‌اي به پهلوي اسب مي‌زند و به راه مي‌افتد. سگ هم مثل هميشه در كنار اسب شروع به دويدن مي‌كند. گاهی به اربابش نگاه می کند و گاهی به جلو.
 از کنار رودخانه عبور می کنند، دختر از زير شكم اسب جريان سريع آب را مي‌بيند. جاده با  يك شيب تند و گلي از رودخانه جدا شده. خودش را به پشت تاب مي‌دهد و از روي اسب مي‌افتد. مرد كه در حال و هواي خودش است فرصت نمي‌كند او را بگيرد. دستش را دراز مي‌كند اما تنها جای چنگش روی ساعد او  می ماند. دختر بر روي شيب مي‌افتد و به سمت آب غلت مي‌خورد. مرد افسار اسب را مي‌كشد تا به سمت رودخانه بتازد اما شيب تندي است و اسب مي‌ترسد. افسار را محكمتر مي‌كشد. اسب به سمت رودخانه ليز مي‌خورد. حيوان قدم‌ها را رو به عقب بر‌مي‌دارد اما روي زمين گلي سر مي‌خورد. دختر به درون آب مي‌افتد و پس از آن اسب و مرد هر دو با هم به درون رودخانه سقوط مي‌كنند.
همگي درون آب دست و پا مي‌زنند و آب آنها را به سنگ‌ها مي‌كوبد. اسب با جربان رودخانه شنا مي‌كند اما دختر خود را به ساحل سنگی آن سوی رودخانه مي کشد. جوان هم پس از او  بی درنگ به دنبالش مي‌دود. هر دو در حال دويدن روی قلوه سنگ ها تلوتلو مي‌خورند و گهگاه رو به جلو خم مي‌شوند. فاصله شان كمتر و كمتر مي‌شود. در آستانه از پا افتادن، با خشم نعره مي‌زند و خودش را به روي دختر پرت مي‌كند. به شدت به زمين مي‌خورند. او را مي‌چرخاند و روي سينه‌اش مي‌نشيند. با این حال دست‌هاي بسته ی دختر آنقدر آزاد هستند كه خنجر كنار كمر جوان را بيرون بكشند و در پهلوي او فرو كند. مردش را كه در حال فرياد كشيدن است به عقب حل مي‌دهد و دوباره نفس نفس زنان شروع به دويدن مي‌كند. در حالي كه از درد به خود مي‌پيچد، جوان به راست خم می شود، دست دراز مي‌كند، پنجه اش را باز می کند و  سنگي را  به سختي در دستش جا مي دهد. با تمام قوا پرتاب مي‌كند. سنگ زوزه‌كشان خط راستی را تا كمر دخترک می رود. نمي‌خواست او را بكشد وگرنه مي‌توانست كله‌اش را هدف بگيرد. سنگ به كمرش مي‌خورد. صداي خفه ای مي‌دهد و از نفس نفس زدن می افتد.
* * *
آفتاب بی مراعات می تابد. دخترک را روی کولش انداخته و قدم ها را روی زمین می کشد. پيراهنش را پاره كرده با کمی از آن پاهای عشقش را بسته و باقی را به دور كمر و زخمش پيچيده. سر و کله ی سگ هم پیدا شده. آرام کنار صاحبش راه می رود. بیشتر به او نگاه می کند تا روبرو. جوان صورت عرق کرده خود را بالا می آورد، سعی می کند تا پلک های سنگین خود را بازتر کند تا معبد را ببیند. چیزی نمانده. روی زانوهایش می افتد. دختر را آرام بر روی زمین می گذارد. آسمان را نگاه می کند، روبرو را، جاده را که تا ورودی معبد ادامه دارد. دست می زند روی زخمش. خیس است. "تو هم اگر دوستم داشتی، اینقدر محکم نمی زدی". دوباره به راه نگاه می کند. به چشمان نگران سگش که کز کرده و نشسته روی زمین. خنجرش را بیرون می کشد. از پهنا می گذارد روی گلوی عشقش. دخترک چشم باز می کند. بی حال است اما نه آنقدر که نفهمد که چه رخ می دهد. چشم می اندازد در چشمان مردش. آرام چشمانش را می بندد. جوان به جاده نگاه می کند ... به معبد ... آه می کشد. خنجرش را به زمین فرو می کند، به آن تکیه می کند و آرام روی پهلوی سالمش می افتد.  

بیست و هشتم جون دو هزار و یازده میلادی
پویا بیسادی

No comments:

Post a Comment