نیست می شود این تجربه ی شگفت انگیز زندگی اگر تماما دانسته و بی هیچ غافلگیری باشد. زمانی می گفتم اگر می خواهی کسی را بشناسی با او قدم بزن و اگر می خواهی خودت را بشناسی تنها قدم بزن. اما حالا می خواهم در این ادعا به اندازه ی یک قدم پیشتر و به دنبال گم شدن بروم. می فهمم که گم شدن می تواند ترسناک باشد اما چند باری که در یک مخمصه بیافتی و بیرون بیایی می فهمم همه چیز تمام شدنی است هرچند که ندانی چطور. برای من زندگی خوش طعم و نه شیرین درست مثل یک خورش جا افتاده در پیدا کردن همین تعادل میان تمامی انواع تجربه است. نه فقط شور نه فقط شیرین و البته که نه فقط درد و تلخ بلکه با تمام مزه ها. هیچ کس هم نمی داند این بجا دقیقا کجاست. لحظاتی که این اندازه چه از سر تجربه و مهارت و چه به اتفاق پیدا می شود، زندگی، این تجربه ی شگفت انگیز چه خوب می چسبد.
من با تو بارها گم شده ام و بارها پیدا. هر بار هم بند میان من و تو محکمتر شد. برای ما گم شدن ها، چاله ها و چالش های به اندازه آرزو می کنم. آرامش خاطری که بدانیم بعد از هر گم شدنی پیدا خواهیم شد. دست هم را بگیریم و ندانسته از اینکه چطور قرار است پیدا شویم قدم بگذاریم در دل این جنگل کاهی تاریک، گاهی ترسناک و اما شگفت انگیز